انروز که افتاب بستر طلایی رنگش را به صحن
چشمان تو می پاشید دل به تو میدادم!
کسی صدایم میزد
اما من برق نگاه تورا طواف میکردم.
قلب تو ایستاد قلب من!
نگاهم کردی و من به رسم سرنوشت غرورم
به احترام چشمانت همه ی سر مایه ی هستی ام را
به پای تو شکستم و اواره ی شهر غریب درد های دلدادگی شدم.
نظرات شما عزیزان:
rasool
ساعت17:19---3 خرداد 1391
http://www.Seventy6.loxblog.com